گفتم اولین قدم برای رفع افسردگیم باید فراموش کردن محبوبم باشه برای همین براش تلاش کردم و سعی کردم کمتر بهش فکر کنم.نمیدونم خودم موفق عمل کردم یا اتفاقات تلخی که برام افتاد باعث شد کمتر بهش فکر کنم اما هر چی که بود خوشحالم که اثرش در زندگیم کمرنگ شده.امیدوارم به زودی بیرنگ بشه.یکی از نشونههای خوبی که متوجه شدم دیگه خیلی برام مهم نیست این بود که ارتباطش با یکی از بچههای دانشکدمون که دوست نزدیک منم هست،من رو مثل سابق بهم نمیریزه و کنار میام که همیشه من نباید توسط کسایی که دوستشون دارم،تایید بشم.
اما دومین قدم پیشرفت درسی بود که با شکست مواجه شد.من تمام تلاش خودم رو کردم نه فقط برای شب امتحان که از اول ترم خوندم و سعی کردم بهترین خودم رو بگذارم.افسردگی خودم رو سرکوب کردم و درمانم رو به تاخیر مینداختم تا بتونم تمرکز بیشتری روی درسهام داشته باشم،هر تمرینی رو چندین بار حل میکردم تا بتونم به تمام مباحث مسلط بشم،از خوابم زدم و تمام شبهایی که بیخوابی میکشیدم به خودم قوت قلب میدادم که به زودی امتحانات تموم میشه،نتیجهی تلاشهام رو میبینم و خستگی از تنم در میاد.به خودم میگفتم تو تمام تلاشت رو داری میکنی،تو تمام جونت رو برای این مباحث سنگین و سخت گذاشتی پس خدا جواب زحماتت رو میده،خدا نمیذاره زحمتی بینتیجه بمونه.خودش گفته و برای انسان بهرهای جز سعی و تلاش او نیست.»اما راستش.من این ترم مهم ترین درسم رو که چهارواحد هم داشت،افتادم.درسی که بیشتر از هر درس دیگهای براش وقت گذاشته بودم و امتحان های کلاسیش هم عالی داده بودم اما،اما نقشههام نقش بر آب شد.من افتادم و از اون روز تا الان حالم به مراتب بدتر شده.پیش خودم شرمنده شدم.وقتی خودم به خودم گفت تو که گفتی هیچ تلاشی بدون ثمر نمیمونه جوابی نداشتم بهش بدم و سرم رو انداختم پایین.راستش وقتی دیدم کسایی که طی ترم هیچ تلاش کلاسیای نداشتن،غیبتاشون زیاد بوده،امتحانهای کلاسی رو بد دادن اما پاس شدن،انگار یه سطل آب یخ روم ریخته باشن،حالم بدتر شد.نمیدونم انگار فقط قرار بود همه چیز دست به دست هم بدن تا من بیفتم و حالم بدتر بشه.من همیشه بهترین شاگرد مدرسه بودم تا آخرین روز دانش آموزیم.اما الان افت وحشتناکی کردم و جزو دانشجوهای ضعیفم.من این جوری نبودم هیچ وقت و برای همین هم از دست خودم عصبیم.خیلی ناراحت میشم وقتی میینم برای درس از تفریحهای احتمالیم زدم اما آخرش هم به پیشرفت درسی نرسیدم،هم بیماریم عود کرد و الان درست کردنش سختتر و به مراتب پیچیدهتر شده.قلبم روزی شکست و صدای شکستنش تو مغزم پیچید که استاد درس مربوطه بهم پیام داد و از پروفایلم که دربارهی ادبیات بود ایراد گرفت،تهش هم بهم انگ نیهیلیست بودن زد و وقتی محترمانه جوابش رو دادم برام نوشت:کاش انقدر که حاضر جواب بودی،درست رو میخوندی.این طوری موفق تر هم بودی.»با این یک جمله چشماش رو بست روی جون کندن من،روی تلاشهای من و این وسط من بودم که دوباره له شدم.
من برای دوستی به کسی باج نمیدم.ازتنهایی همیشگیم هم هیچ وقت گلگی نداشتم.تنهایی رو پذیرفتم و اتفاقاً دوستش هم دارم.تنهایی به من یاد داد بزرگ بشم و بیشتر فکر کنم و در عوض کمتر صحبت کنم اما باید این هم بپذیریم که انسان ذاتاً در خلل روابط اجتماعیش هست که میتونه شادتر باشه،میتونه نیازهاش رو برطرف کنه و تنهاییهاش رو با کسان دیگه به اشتراک بگذارهخب من هم انسانم و از این قاعده مستثنی نیستم.من هم دلم میخواد ارتباطات داشته باشم،من هم دلم میخواد توسط کسانی جز خانواده دوست داشته بشم.از بچگی اتفاقاتی افتاده برام که همیشه حس کردم از گروه همسالانم جدا افتادم و کسی من رو به گروه راه نمیده.این حس دوست نداشتنی بودن هر وقت که اتفاق بُلد و مهمی برام میفته خودش رو نشون میده و من کیلید میخورم و تمام اتفاقات رو به خاطرم میاره.پنجشنبه با مامان رفتیم خونه یکی از دوستای راهنماییم چون مامانهامون که خیلی باهم دیگه دوستن و من هم که با خودش تو مدرسه همکلاسی بودم و تولدای دستکم هفت سال گذشتش رو حضور داشتم.دوستای صمیمی هیچ وقت نبودیم اما خب خیلی دور از همدیگه هم نبودیم.دوستم یک برادر داره که از من شیش سال کوچیک تره و من از وقتی بچه بود خیلی دوستش داشتم و با هم خیلی رفیق بودیم.شب قبلش به مامان دوستم پیام دادم و گفتم که دارم میرم ببینمشون اون هم خیلی استقبال کرد اما وقتی خونشون رفتم یک آن بغضم گرفت چون دوستم خونه نبود و رفته بود بیرون و طی اون چهار پنج ساعتی که ما اونجا بودیم نیومد که نیومد.مامانش ازم معذرتخواهی کرد اما کار از کار گذشته بود و من اونجا دوباره کیلید خوردم و احساس دوست نداشتنی بودن و غیر قابل تحمل بودن اومد سراغم.وقتی از خونشون اومدیم بیرون و نشستم تو ماشین،پقی زدم زیر گریه و اشکام بند نمیومد.به مامان گفتم:مامان،من انقدر غیر قابل تحملم؟»مامان دوستم همش تعریف میکرد از اینکه بقیهی دوستامون چهقدر با هم بیرون میرن،خونههای هم میرن و من به این فکر کردم که من چهار ماه از خونه هر ازگاهی فقط تا یک بستنی فروشی خاص میرفتم،بستنیم رو میخوردم و برمیگشتم و هیچ ارتباطی هم نداشتم.من اصلاً شبیه همسنهام نیستم و این تا حدی نگران کنندست.یک بار دیگه هم.رها میکنم و از این بیشتر توضیح نمیدم چون حالم بدتر میشه.
امروز به خودم گفتم تو رنجهای زیادی رو از سر گذروندی،نیاز به نو شدن داری.نیاز داری بیشتر استراحت کنی و کمتر فکر کنی،گفتم خیلی به خودت قول دادی و شکستیش اما رها کن.درد جزء لاینفک روزگاره.به خودم از طرف حافظ گفتم:دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده.»بعد هم رفتم کافه و خودم رو به یک آفاگاتو دعوت کردم و توی نوت گوشیم نوشتم:کاش زودتر تنهایی کافه اومدن رو تجربه میکردم.»برای خودم هم کتاب تازه خریدم و قرار گذاشتم امشب برنامهریزی کنم دوباره و کمی این غبار غم رو پاک کنم.اشکهام رو پاک کنم و دستام رو بلند کنم رو به آسمون و از خودش دوباره کمک بخوام.بهش بگم ببین بیشتر هوام رو داشته باش.همین.بگم بهش:خدایا،من به هر خیری که به سویم میفرستی،سخت نیازمندم.»_قصص آیه 24_
پ.ن:اگر تا انتها خوندی،باید بگم که سپاسگزارم که دل یک بنده خدا زیر سقف آسمون رو شاد کردی.
پ.ن:کاش زودتر عید بیاد و همه چیز نو بشه.همین.کاش دوباره غزالهی سابق بشم.همین.
درباره این سایت