هفته‌ی آینده با مرکز مشاوره‌ی دانشگاه تماس می‌گیرم و  وقت مشاوره تنظیم می‌کنم.دکترسین»پارسال بهم پیشنهاد داد که برم مشاوره و اجازه ندم افسردگیم پیشرفت بکنه اما من گوش نکردم و روز به روز حالم بدتر شد.روزهایی که مشکلاتم رو،عواطفم رو سرکوب می‌کردم و به ظاهر حالم بهتر بود فکر می‌کردم درمان شدم اما من فقط توهم درمان زده بودم و هیچ چیزی در وجود من،افکار من،عواطف من تغییر نکرده بود و با یک اتفاق کوچیک همه چیز بهم می‌خورد و من دوباره ناامید می‌شدم.این بار تصمیم گرفتم به صورت جدی برای حال خوبم تلاش کنم و بسازم هر چیزی که تا امروز خراب کرده بودم یا اصلاً شروع به ساختنش نکردم.

مشکلات زیادن،همیشه بودن.اما این بار زنگ هشدار در من به صدا دراومده،صدایی تو سرم می‌پیچه و مدام بهم می‌گهاگر الان دست به کار نشی و خودت رو از باتلاقی که توش فرو رفتی نجات ندی،شاید دیگه هیچ وقت نتونی به اندازه‌ی الان که سنت کمه به خودت کمک کنی.»

وقتی کنکور دادم و وارد دانشگاه شدم انگار بخش دوست‌داشتنی وجودم رو تو دبیرستان جا گذاشتم.اعتماد به نفسم کامل از بین رفت،حواس پرتی گرفتم و تمرکزم رو از دست دادم،افت شدید تحصیلی پیدا کردم و از قبل هم منزوی ‌تر شدم.وقتی با دوستای دوران دبیرستانم صحبت می‌کنم و بهشون می‌گم با وجود تلاش‌هایی که می‌کنم اما هیچ کدوم از امتحاناتم رو خوب نمی‌دم،بهم می‌خندن و می‌گن دروغ میگی و داری الکی به خودت سخت می‌گیری چون از من تصور همون دختر تلاشگر دوران دبیرستان رو دارن که درس می‌خوند،شاگرد اول بود،کتاب میخوند،درباره‌ی اهدافش صحبت می‌کرد و همیشه امیدوار و شاد بود.هیچ کدومشون چیزی که الان هستم رو باور نمی‌کنن،باور نمی‌کنن که من دارمپسرفت»می‌کنم و از من توقع دارن مثل همون موقع‌ها باانرژی و انگیزه باشم اما واقعیت اینه که پاهام توان و رمقی ندارن و سخت شده بلند شدن و دویدن،خیلی سخت.

لیستی از کارهایی که حالم رو خوب می‌کنه نوشتم و به خودم قول دادم که توی این سه هفته پیگیرشون باشم و همین رویه رو برای زندگی ادامه بدم.اضافه کردن کارها و فعالیت‌های مورد علاقه به روزمره مثل اضافه کردن ادویه به غذا می‌مونه،خوش طعم و بو می‌کنه غذای زندگی‌رو.غذای زندگی من از بی‌مزگی تلخ شده و زده زیر دلم و خودش رو به در و دیوار می‌کوبه تا بهم نشون بده که باید رویم رو عوض کنم.غصه خوردن رو کنار بگذارم،یک بار برای همیشه برای غم‌هام عزاداری کنم و بعد دیگه بهشون فکر نکنم.گریه کنم و بعد اشک‌هام رو پاک کنم و از نو شروع کنم،رویه رو تغییر بدم و نذارم افسردگی تو وجودم بمونه و ریشه کنه.من قطع می‌کنم این ریشه رو.منتظر معجزه نمی‌مونم و حرکت می‌کنم،معجزه اگر وجود داشته باشه تو مسیر هست و اول راهی خبری از کادو نیست.پس وقت بلند شدنه،فراموش کردن و گذشتن.می‌دونم خیلی سختی داره،می‌دونم کلی ترس هست که باید باهاشون مقابله کنم اما الان فقط دلم می‌خواد شروع کنم و بسازم.

پ.ن:خودم رو در آغوش گرفتم و بابت تمام کارهای بدی که کردم،ازش معذرت خواستم و بهش قول دادم که اوضاع رو بهتر کنم.

پ.ن:نمی‌خوای تو هم خودت رو بغل کنی و به خودت قول بدی که شروع می‌کنی؟

پ.ن:محبوبم،اولین قدمم برای پیدا کردن حال خوب،فراموش کردن توست.

 

 

 

25:من‌باب مادر و یا پدر شدن

24:ترکیبی از امید و شاید ناامیدی

22:رد پای خون در روح شرحه شرحه شده

رو ,کنم ,خودت ,تو ,بهم ,الان ,کنم و ,به خودت ,و به ,پ ن ,دادم که

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

_منع عقل_ روان کننده بتن در سیمان و عمران، خرید مدرسه یادگیری عقاید یک فرد بیخیال فروش لوازم تراکتور لیفتراک حفاظ ایران|تولید کننده حفاظ شاخ گوزنی احکام مهم آیت الله خامنه ای اخبار سینما و تلوزیون و معرفی فیلم ها و سریال ها شعرهای حسین شادمهر